همین رفاقت وفادارانه و واقعی توست که من را دو روز بعد از 23سالهشدن پرت کرد به روزهای نوجوانی و نوشتن، به روزهای رنگی دوچرخهای که حتی عوضشدن فصلها، بهانهی نامهنگاری بود. یادت میآید توی نامههایم عوضشدن ماه و فصلها را مینوشتم؟ بله، تو یادت مانده.
و من واقعاً خوشبختم که روزهای شیشهای نوجوانی و کودکیام را تو شاهد بودی، تو یادت مانده، تو نگهداریشان کردی که گاهی، حتی درست وسط روزهای جدی و بیرحم جوانی، یادآوریشان میکنی، نشانشان میدهی و...
همین رهانکردن تو، حواس جمع و رفاقت وفادارانهات است که من را یکبار دیگر هل داد به نامهی دستنویس نوشتن، به بازکردن تقویم داستانهای نصفهنیمه. هل داد به قول واقعیدادن که تمامشان کنم.
دوچرخهی عزیزم، نمیدانی چه تلنگری شدی و چه شروعی برای اتفاقهای خوب دوباره. میخواستم نامه را ببرم به سمت غرزدن. گفتن از جریان لعنتی «بزرگشدن»، اما نه، با تو از چیزهای دیگر مینویسم. با تو به خودم وقت میدهم دوباره همهچیز شیشهای و رنگی شود، تغییر فصلها مهم باشند و خیلی چیزهای دیگری که یادم انداختی یادم باشد.
باز هم خواهم نوشت، دوباه مفصل. تو یک اتفاق خوب ریشهداری، یعنی خوببودنت از آنروزهای نوجوانی شروع شد و و با اینکه اصلاً فکرش را نمیکردم کشیده شود به این روزها و سالها. دمت گرم که همیشه حواست هست، به پارمیسی که هرچه هست، خیلی از خشتهای شخصیتش را «تو» روی هم چیدی.
منتظرم باش.
متن و تصويرگري:
پارمیس رحمانی از تهران
نظر شما